امروز ميشه يه هفته يه هفته پيش (5 شنبه)قرار بود صبح فرزانه رو ببرن بيمارستان تا بالاخره آقا رضا بعد از نه ماه افتخار بدن به دنيا بيان! من از صبح تو مدرسه اينقدر ذوق و شوق داشتم كه بعد از مدرسه برم بيمارستان و رضا رو ببينم كه نگو ولي وقتي رسيدم خونه فهميدم حالاحالاها قرار نيست اين افتخار نصيبمون بشه! ساعت از 10 شب گذشته بود مي خواستم درس بخونم كه مامانم زنگ زد كه رضا به دنيا اومده و ما هم با سرعت رفتيم بيمارستان. الآن يه هفته است كه مامانم خونه فرزانه است و من خونه داري مي كنم.امروز امتحان ترم بينش داشتم.سر جلسه نمي دونم چي شد هرچي خونده بودم از ذهنم پريد!و من موندم برگه ي سفيد! من حاضرم صد بار امتحان فيزيك و رياضي بدم ها ولي امتحان...